𝗕𝗹𝗼𝗼𝗱𝘆 𝗧𝗲𝗮𝗿𝘀

⭒𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲 𝗼𝗳 𝗴𝗼𝗱⭒

دلِ گرفته؛

خودمم نمی‌دونم چمه و دقیقا کجای دلم به چه دلیل گرفته؛

پس چجوری باید انتظار داشته باشم کسی حرفامو بفهمه و بهم کمک کنه؟

مسخرست...ولی واقعا به شنیده شدن نیاز دارم..

چیزی که هیچکس ازش بر نیومد..

 

- Hiroko -

اضافی

از آدم اضافه بودن در همه‌ی دوستی‌ها خسته شدم، دلم می‌خواد یکی پیدا بشه که من تنها دوست صمیمیش باشم، نه یکی از دوست‌های صمیمیش..

من مثل نقش فرعی داستانی می‌مونم که حضورش کمرنگه، آدمی که اگر نباشه هم روز دیگران می‌گذره، اگر نباشه هم...کسی ناراحت نمی‌شه؛

همه فقط وقتی به شنونده نیاز دارن یاد من میفتن و همیشه هم انتظار دارن که بهشون گوش بدم..

خسته‌ام؛ خسته‌ام از این زندگی که هیچیش قشنگ نیست، زندگی‌ای که در اون هیچ مزه‌ی خوشی‌ای نچشیدم.

واقعا داشتن یه آدم‌ خوب پیشت انقدر سخته..؟

 

- Hiroko -

بی‌تفاوتی

همین چند روز پیش از یکی از دوستای صمیمیم ضربه‌ای خوردم که تا به حال از دشمنام نخورده بودم...اینکه دقیقا از همون آدمی که فکر می‌کردی با بقیه فرق داره آسیب ببینی درد داره، مگه نه؟

راستش بعد اون روز حس و حال بدم، بیشتر تو چشَم میاد؛ حتی دیگه بارون و آرامشی که تو وزش باد هست هم حالم رو خوب نمی‌کنه..

اما یه چیزی رو می‌دونم، اون هم اینه که من کسی نخواهم بود که ازش معذرت خواهی می‌کنم؛ اگه واقعا براش اهمیت داشته باشم خودش میاد و معذرت می‌خواد..

[البته که آدما جای خالی اطرافیانشون رو با آدم‌های دیگه پر می‌کنن!]

 

- Hiroko -

نوشتن؛

این چند وقت فقط دلم می‌خواد بنویسم، بنویسم از تمام چیزهایی که به ذهنم خطور می‌کنه، هر چند چرت و پرت؛

برام مهم نیست اگر در آخر یک متن مزخرف بشه، فقط می‌خوام کمی از دنیای به هم ریخته‌ی ذهنم فاصله بگیرم و به نگرانی‌هام فکر نکنم..

آدم‌ها به چشم من اجسامی با جان، اما بدون فکر و معرفت هستن، اجسامی که می‌شکونن، ضربه می‌زنن، ولی اگه کسی این‌کار رو با خودشون بکنه شدیدا ناراحت می‌شن؛

آدم‌هایی دیدم هر چند متفاوت، واقعا شبیه به هم بودن، اون‌هایی که در وهله‌ی اول به نظر بسیار مهربون و بامحبت میان، اما وقتی ‌که بیشتر می‌شناسینشون، می‌فهمید که نه انسانیت دارن و نه شعور که بخوای باهاشون هم‌نشینی کنی؛ اون‌هایی رو هم دیدم که فقط زندگی می‌کنن که مزاحم بقیه باشن.

خلاصه که، تمام این شخصیت‌های حال به هم‌زن و کثیف وقتی که کنار هم جمع می‌شن، مشخص می‌شه که آدما واقعا نفرت‌انگیزن؛ همشون، بدون استثناء، همشون..

 

- Hiroko -

گذشته؛

به گذشته که نگاه می‌کنم چیزی جز اشک و خاطرات بد نمی‌بینم؛

می‌دونم که کارای خیلی بدی کردم، می‌دونم که آدم بدی بودم و هستم؛ اما..هیچ‌وقت به دنبال فرصت دوباره و جبران نیستم..

امروز که داشتم پست‌ها و کامنت‌هایی که از روز ورودم به بلاگیکس منتشر کرده بودم رو می‌خوندم، متوجه شدم که گذشته‌ای که روزی به خاطرش حسرت می‌خوردم واقعا گذشته‌ی مزخرف و اعصاب خوردکنی بوده!

اون آدمی که تو کامنت‌های پارسال می‌دیدین و متن‌هایی که پارسال پست می‌کرده مرده، خب؟

فکر نکنید من همون آدمِ قبلیم...من رها کردم و بعدش به حالش گریه کردم، اما هیچ‌وقت به فکر برگردوندن کسی نبودم، هیچوقت..

 

- Hiroko -

روزها؛

گاهی روزها اونقدر کند می‌گذرن که آرزو می‌کنم کاش فقط زمان بگذره...و گاهی اونقدر تند می‌گذره که هیچ‌چیزی از اون روز جز گذشتنش نمی‌فهمم؛

و اتفاق‌های خوب و بد...راستش اتفاق‌های بد تا دل‌تون بخواد برام میفته و، پیدا کردن اتفاق خوب بین‌شون، مثل تلاش برای پیدا کردن سوزن در انبار کاه هست؛

اتفاق‌های خوبی هم اگر وجود داشته باشن، اونقدر زودگذر هستن که یک دقیقه بعد از تمام شدن‌شون دوباره احساس پوچی و غم در من زبانه میزنه..

زندگی برای من مثل یک فیلم ترسناک می‌مونه که انگار یک نفر من رو به دیدنش زور کرده و هر وقت فیلم به جای ترسناک می‌رسه و از اون قسمت می‌گذره، اون رو بارها پخش می‌کنه، انقدر به پخش کردن اون قسمت ادامه می‌ده که دیگه هیچ حسی نسبت بهش ندارم..

و در نهایت چه راست گفت، اون متنی که نوشته بود : «زندگی درباره‌ی زندگی کردن نیست، درباره‌ی زنده ماندن است.»

من فقط در حال گذروندن یک فیلم ترسناک و حوصله‌سربر با زور هستم، لطفا با من از خوشی‌ها و لذت‌های زندگی حرف نزنین؛ چون زندگی به من بی‌حس بودن و افسرده بودن رو یاد داد، به من رها کردن مهم‌ترین آدم‌های زندگیم رو یاد داده..

 و در کل، دیگه هیچ خاطره‌ای از آدم‌های گذشته‌ام ندارم..!

 

- Hiroko -