یه قسمت از زندگی هست که هر چقدر هم که برات دردناک باشه بازم میخوای تکرارش کنی چون تو اون خاطره، عزیزترین آدم زندگیت که حالا برات غریبه شده، بوده..
این مثل این میمونه که بخوای چاغو رو هزاران هزار بار تو شکمت فرو کنی و باز هم ادامه بدی، چون علاوه بر درد، یک ذره هم که شده احساس خوبی بهت میده!
ولی نیمهی دیگه وجودم دلش میخواد آلزایمر بگیره، میخواد فراموش کنه؛ فراموش کنه تمام وجود اون شخص رو، تمام چیزایی که به اون ربط دارن...احساسی که اون شخص بهم میداد؛ خندههاش، صداش، چهرش، و میلیونها چیز دیگه که فقط خدا توانایی لیست کردنشون رو داره.
دلیل تمام خندههام و دلخوشیام بود؛ به خاطر اونم که شده روزام رو شب میکردم و شبام رو روز. نمیدونم چی شد که یه دوستی محکم از بین رفت، شاید ندونه ولی حداقل خودم و خدام میدونیم که چقدر برام عزیز بود، چقدر خودم رو لعنت کردم برای روندنش از نقطهی امن قلبم.
حالا من موندم و احساساتی که خودم با دستای خودم سوزوندمشون، خودم خاکشون کردم، خودم تو مراسم تشییعشون شرکت کردم و در نهایت، خودم هر روز سر قبرشون میرفتم؛ حالا من موندم و منی که حتی برای خودمم غریبست!
نمیدونم چرا مینویسم، میدونم که فایدهای نداره نوشتن چیزایی که مدتهاست باید رو در رو به خودش میگفتم. همین الان که دارم مینویسم واقعا دلم میخواد یه دور خودم رو خفه کنم و دوباره از نو به دنیا بیام تا دونه به دونهی اشتباهاتم رو درست کنم؛ حتی ممکنه بشینم به پای خدا و التماس کنم که یه زندگی دیگه بهم بده...نمیدونم...واقعا نمیدونم کجام و کجای دلم هنوز زندست که بخوام باهاش زندگی کنم...
[کاش جرئت این رو داشتم که اسمش رو پایین تمام
متنایی که تا به حال راجع بهش نوشتم بذارم..]
- Hiroko -
در صفحهی خاطراتم قدم میزنم، خاطراتی که برایم زیبا بودند.
اما این بار او نیست که این خاطرات را برایم لذتبخش کند؛
حالا او رفته و تنها خاکستری از این خاطرات مانده!
[روزا بیمعنی شدن، کاش میشد
هیچوقت دوستیمون تموم نشه..]
- Hiroko -
تنهایی؛
نمیدونم راجع بهش باید چی بگم..
گاهی وقتا بهم آرامش میده، اینکه هیچکس دور و برم نیست و آرامش دارم.
اما گاهی وقتا هم واقعا ازش خسته میشم؛ از اینکه هیچکی رو ندارم که بگم «اون هست»..
- Hiroko -
با اشتباهات زندگیاش میزیست، و با حالی نابسمان روزهایش را شب میکرد؛
با حسرتِ «کاش آن کار را نمیکردم» زندگی میکرد، و بدون امید به چیزی، زندگیاش میگذشت؛
درس میخواند، نمیدانست برای چه؛
با دیگران دوست میشد، میدانست که همهشان رفتنیاند؛
سالها میگذشتند، بیآنکه حتی یک خاطرهی خوش داشته باشد که با خود بگوید «این خاطره ارزش یک بار به گذشته برگشتن را دارد»؛
این داستان من است، منی که دیگر منِ قبلی نیست..
- Hiroko -
خودمم نمیدونم چمه و دقیقا کجای دلم به چه دلیل گرفته؛
پس چجوری باید انتظار داشته باشم کسی حرفامو بفهمه و بهم کمک کنه؟
مسخرست...ولی واقعا به شنیده شدن نیاز دارم..
چیزی که هیچکس ازش بر نیومد..
- Hiroko -
این چند وقت فقط دلم میخواد بنویسم، بنویسم از تمام چیزهایی که به ذهنم خطور میکنه، هر چند چرت و پرت؛
برام مهم نیست اگر در آخر یک متن مزخرف بشه، فقط میخوام کمی از دنیای به هم ریختهی ذهنم فاصله بگیرم و به نگرانیهام فکر نکنم..
آدمها به چشم من اجسامی با جان، اما بدون فکر و معرفت هستن، اجسامی که میشکونن، ضربه میزنن، ولی اگه کسی اینکار رو با خودشون بکنه شدیدا ناراحت میشن؛
آدمهایی دیدم هر چند متفاوت، واقعا شبیه به هم بودن، اونهایی که در وهلهی اول به نظر بسیار مهربون و بامحبت میان، اما وقتی که بیشتر میشناسینشون، میفهمید که نه انسانیت دارن و نه شعور که بخوای باهاشون همنشینی کنی؛ اونهایی رو هم دیدم که فقط زندگی میکنن که مزاحم بقیه باشن.
خلاصه که، تمام این شخصیتهای حال به همزن و کثیف وقتی که کنار هم جمع میشن، مشخص میشه که آدما واقعا نفرتانگیزن؛ همشون، بدون استثناء، همشون..
- Hiroko -
اول از همه شروع یک سال جدید رو به خودم تسلیت میگم؛
تمام احساسات و عقدههای این سال رو توی این پست خاک کردم، دوست داشتید بخونید..
• ادامه؟ •
به گذشته که نگاه میکنم چیزی جز اشک و خاطرات بد نمیبینم؛
میدونم که کارای خیلی بدی کردم، میدونم که آدم بدی بودم و هستم؛ اما..هیچوقت به دنبال فرصت دوباره و جبران نیستم..
امروز که داشتم پستها و کامنتهایی که از روز ورودم به بلاگیکس منتشر کرده بودم رو میخوندم، متوجه شدم که گذشتهای که روزی به خاطرش حسرت میخوردم واقعا گذشتهی مزخرف و اعصاب خوردکنی بوده!
اون آدمی که تو کامنتهای پارسال میدیدین و متنهایی که پارسال پست میکرده مرده، خب؟
فکر نکنید من همون آدمِ قبلیم...من رها کردم و بعدش به حالش گریه کردم، اما هیچوقت به فکر برگردوندن کسی نبودم، هیچوقت..
- Hiroko -