روزها؛

گاهی روزها اونقدر کند میگذرن که آرزو میکنم کاش فقط زمان بگذره...و گاهی اونقدر تند میگذره که هیچچیزی از اون روز جز گذشتنش نمیفهمم؛
و اتفاقهای خوب و بد...راستش اتفاقهای بد تا دلتون بخواد برام میفته و، پیدا کردن اتفاق خوب بینشون، مثل تلاش برای پیدا کردن سوزن در انبار کاه هست؛
اتفاقهای خوبی هم اگر وجود داشته باشن، اونقدر زودگذر هستن که یک دقیقه بعد از تمام شدنشون دوباره احساس پوچی و غم در من زبانه میزنه..
زندگی برای من مثل یک فیلم ترسناک میمونه که انگار یک نفر من رو به دیدنش زور کرده و هر وقت فیلم به جای ترسناک میرسه و از اون قسمت میگذره، اون رو بارها پخش میکنه، انقدر به پخش کردن اون قسمت ادامه میده که دیگه هیچ حسی نسبت بهش ندارم..
و در نهایت چه راست گفت، اون متنی که نوشته بود : «زندگی دربارهی زندگی کردن نیست، دربارهی زنده ماندن است.»
من فقط در حال گذروندن یک فیلم ترسناک و حوصلهسربر با زور هستم، لطفا با من از خوشیها و لذتهای زندگی حرف نزنین؛ چون زندگی به من بیحس بودن و افسرده بودن رو یاد داد، به من رها کردن مهمترین آدمهای زندگیم رو یاد داده..
و در کل، دیگه هیچ خاطرهای از آدمهای گذشتهام ندارم..!
- Hiroko -